پس از مدت ها دست به قلم بردهام و قصد نوشتن دارم. چند روزی از ۲۵ سالگی ام گذشته. خیلی فرقی با قبل نمیکند برای من مثل قبل صبح ها شروع میشود و مثل قبل به شب میرسد. مدت هاست قصد نوشتن دارم اما صبر کردم تا سیاهی دست از سرم بردارد و قدری در آرامش بیشتر بنویسم، سیاهی تمام شدنی نیست پس به ناچار با همین حال نوشتم. همه روز تولد خود یک غم ساده تجربه میکنند اما من غمی پیچیده تر از غم افزایش سن و کم شدن عمر تجربه میکنم و خیلی ها از این حال بی خبرند. ۲۵ سالگی من شروع شد و رفتن تو اکنون ۱۵ ساله شده.
در این تبعیدگاه نه چندان کوچک نه چندان آرام، بیش از چند توهم از سال های پیشم به خاطرم نیست. درگیر کثرت شدم و خبری از وحدت نیست. از تمام ایدهآل ها فاصله گرفتم و در تصویر بقیه این چنین نیست. اگه به اندازه قطرهای از اقیانوسی که در خیالاتم متلاطم است را به هرکسی نمایان کنم از ترس نفرین همیشگی ترکم خواهد کرد و دیگر برنخواهد گشت.
حال من؟ مانند فردی که کابوس میبیند و میداند خواب است و منتظر است با ضربهای، تکانی یا اتفاقی از خواب بیدار شود اما خواب طولانی شده، جوری طولانی که بعضی اوقات بازی میخورد، شک میکند، شاید همینجاست واقعیت...
پریشان نویسی بعد از ۲۵ سالگی