گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

پس از ۲۵ سالگی

پس از مدت ها دست به قلم برده‌ام و قصد نوشتن دارم. چند روزی از ۲۵ سالگی ام گذشته. خیلی فرقی با قبل نمی‌کند برای من مثل قبل صبح ها شروع می‌شود و مثل قبل به شب میرسد. مدت هاست قصد نوشتن دارم اما صبر کردم تا سیاهی دست از سرم بردارد و قدری در آرامش بیشتر بنویسم، سیاهی تمام شدنی نیست پس به ناچار با همین حال نوشتم. همه روز تولد خود یک غم ساده تجربه می‌کنند اما من غمی پیچیده تر از غم افزایش سن و کم شدن عمر تجربه می‌کنم و خیلی ها از این حال بی خبرند. ۲۵ سالگی من شروع شد و رفتن تو اکنون ۱۵ ساله شده.
در این تبعیدگاه نه چندان کوچک نه چندان آرام، بیش از چند توهم از سال های پیشم به خاطرم نیست. درگیر کثرت شدم و خبری از وحدت نیست. از تمام ایده‌آل ها فاصله گرفتم و در تصویر بقیه این چنین نیست. اگه به اندازه قطره‌ای از اقیانوسی که در خیالاتم متلاطم است را به هرکسی نمایان کنم از ترس نفرین همیشگی ترکم خواهد کرد و دیگر برنخواهد گشت.

حال من؟ مانند فردی که کابوس می‌بیند و می‌داند خواب است و منتظر است با ضربه‌ای، تکانی یا اتفاقی از خواب بیدار شود اما خواب طولانی شده، جوری طولانی که بعضی اوقات بازی می‌خورد، شک می‌کند، شاید همینجاست واقعیت... 

پریشان نویسی بعد از ۲۵ سالگی
 

۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فروردین ماه

فروردین سنه ۸۷

من داشتم ده ساله میشدم تلاش میکردم شناخت بیشتری نسبت به اطراف پیدا کنم. هر چی بیشتر زمان میگذشت بیشتر عاشقش میشدم.

عاشق چشماش شده بودم وقتی میخندید نور داشت پر از امید بود.

بعضی وقتا میتونستم باهاش تنها باشم و باهاش حرف بزنم خیلی از حرفاش رو اون موقع نمیفهمیدم و فکر میکردم متوجه منظورش میشم. بعضی وقتا سوال‌هاش ذهنمو منفجر میکرد و مسیر شناختی که تازه شروعش کرده بودم رو برام هموار تر میکرد.

بعضی وقتا خشمش ناراحتم میکرد ولی حتی خشمگین هم که بوده چشماش پر از عشق بود.

ریش های بلندش رو بخاطر بیماری کوتاه کرده بود، موهاش هم بخاطر بیماری ریخته بود. خیلی ضعیف شده بود اما چشماش هنوز همون نور رو داشت و با نگاهش دلگرم بودم.

وقتایی که میرفت دکتر و برمیگشت حس میکردم مدتی میخواد تنها باشه. نگاهش رو میدزدید و نمیخواست چشماش رو بدون نور ببینیم.

چند دقیقه‌ای کتاب میخوند و وقتی سر از کتاب برمیداشت چشماش میدرخشید مثل قبل. شعله نیمه جون امید همه‌مون دوباره جون میگرفت.

بیست و دوم همون فروردین بود که شب به مناسبت تولدم برام جشن گرفت و بهم هدیه داد و شب با دلگرمی همون نگاه کنار هدیه‌هایی که ازش گرفته بودم خوابیدم.

صبح با صدای گریه اطرافم بیدار شدم

برای همیشه اون چشم ها بسته شدند.

بعضی وقتا که احساس تنهایی میکنم چشمام رو میبندم و چشمای خندانش رو تصور میکنم با همون خطوط با همون نور.

 

#یادداشت_های_یک_تبعیدی

۰۶ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ظرف دل

یکم بهمن ماه ۹۸

دلی دردمند و سوزان از خداوند همی خواستم باظرفی که آلوده به گناه شده چه توان کردن. ظرف کثیف مظروف هیچ متاع خوبی نخواهد بود.

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پیمان

سیم دی ماه سنه ۹۸ خورشیدی

در نوشته های پراکنده در حال تورق احوال خویشتن بودم که به شعری از سعدی برخوردم و سینه‌ام دوباره مانند زمان یادداشتش آتش گرفت:

گریست چشم ابر بر احوال زار من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد

 

خداوندگار را هزاران مرتبه شکر که سوز را به این سینه برگردانید و این دردمند بی درد را به دردی و غمی گرفتار آورد. 

سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد

 

پس از مدت ها حالی پایدار و سرخوشی و مستی ای را تجربه میکنم از سر غمی بی انتها که بر دلم نهاده شد. 

سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد

۳۰ دی ۹۸ ، ۱۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زمین خوردن

به وقت ۲۹ دی ماه ۹۸

انگار آدمی را برای زمین خوردن آفریده‌اند خیلی زانوانم ناتوان شدند و جان ندارم. به قدری بی رمق شدم که جان حرکت ندارم. خدا برای هیچ سالکی بی رمقی نیاورد. بی غمی نیاورد. درد بی دردی یک زمان برای من یک عبارت پارادوکسیکال بود که امکان نداشت الان تا گلو در درد بی دردی ام.

خدا عاقبتمان را به خیر کند.

حسین کهن

۲۹ دی ۹۸ ، ۱۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۲۸ ق.ظ
یادآوری

یادآوری

مدت ها بود که با حال خوشی و سرمستی خاصی که تقریبا پیشینه و سابقه و مشابهی در زندگی ام نداشت زندگی میکردم و احساس میکردم دیگر هیچ چیزی حال این دل را به هم نمیریزد.

 

دیروز جمعه در حالی که دوباره به همین حال فکر میکردم آوایی آشنا دلم را به گذشته ای برد. به آغوشی که با همین نوا در آن گریه کرده بودم گریه کرده بودیم

 

شمیمی برای سفر به گذشته واقعا عجیب بود.

 

in the end it doesn't even matter

:)

 

۲۸ مهر ۹۷

۲۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قفل چشم

دیر وقتی بود که چشمانم قفل شده بود، دیر وقتی بود که هر آنچه رخ میداد این تیره چشمان و سنگ شده دل ما تکانی نمیخورد لرزشی نمیداشت.

 

چند روزی پیش با نوایی چند آشنا به زمان سفر کردم چشم فروبستم سر به گریبان فرو بردم و غرق در لذت گذشته شدم آن زمان که نه چیزی از سختی زندگی می‌فهمیدم نه چیزی از درد.

شاد میزیستم ... شاد

 

تا چه پنداری شاد را ... شاد از هر جهت بدون غم واقعا تنها غمم ممکن بود تفریح کمتر باشد یا چیزی شبیه این ...

 

چشم باز کردم و از گذشته به حال پا نهادم با چشمانی از گریه خسته و قلبی از درد لبالب ...

 

./

۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۴۱ ب.ظ
سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

سردرگمی سردی تنهایی

۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۱۱ ب.ظ
تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

تنهایی سردی سردرگمی

 

هر روز هر ساعت هر دقیقه و هر ثانیه من

#مخاطب_خاص_دارد

۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۵۳ ب.ظ
آغاز بی تفاوتی

آغاز بی تفاوتی

امروز بعد از گذشتن مدت ها پرداختن به مدیریت اطراف سعی کردم نسبت به همه چیز بی تفاوت باشم

راستش رو بخواهید بی تفاوتی خیلی هم بد نیست یه بار امتحانش کنید

 

14/11/96

حسین کهن

۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰