یه بار با یکی از بچه های همشهری که اونهم مثل من دانشجوی تهرانی است، میخواستیم بریم سینما، تماس گرفت برای هماهنگی ساعت بلیط، هرجوری که در میومد میگفت نمیتونم آخر کار گفتم فقط ساعت 7 مونده گفت خیلی خوب اشکال نداره میوفته وسط نماز، میریم بیرون نمازمون رو میخونیم برمیگردیم . 

دیگه خونم به جوش اومده بود از این همه حساس بودن، گفتم نه آقا ساعت 9 میریم گفت باشه.

ساعت 9 رفتیم و آخر شب با سختی زیاد خودمون رو رسوندیم خوابگاه، اما هم من و هم اون یه آرامش خاصی داشتیم، برق شادی داخل چشماش دیده میشد. اونجا بود که فهمیدم حق داشته اصرار کنه برای ساعت سینما.