سیم دی ماه سنه ۹۸ خورشیدی
در نوشته های پراکنده در حال تورق احوال خویشتن بودم که به شعری از سعدی برخوردم و سینهام دوباره مانند زمان یادداشتش آتش گرفت:
گریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
خداوندگار را هزاران مرتبه شکر که سوز را به این سینه برگردانید و این دردمند بی درد را به دردی و غمی گرفتار آورد.
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
پس از مدت ها حالی پایدار و سرخوشی و مستی ای را تجربه میکنم از سر غمی بی انتها که بر دلم نهاده شد.
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد