فروردین سنه ۸۷

من داشتم ده ساله میشدم تلاش میکردم شناخت بیشتری نسبت به اطراف پیدا کنم. هر چی بیشتر زمان میگذشت بیشتر عاشقش میشدم.

عاشق چشماش شده بودم وقتی میخندید نور داشت پر از امید بود.

بعضی وقتا میتونستم باهاش تنها باشم و باهاش حرف بزنم خیلی از حرفاش رو اون موقع نمیفهمیدم و فکر میکردم متوجه منظورش میشم. بعضی وقتا سوال‌هاش ذهنمو منفجر میکرد و مسیر شناختی که تازه شروعش کرده بودم رو برام هموار تر میکرد.

بعضی وقتا خشمش ناراحتم میکرد ولی حتی خشمگین هم که بوده چشماش پر از عشق بود.

ریش های بلندش رو بخاطر بیماری کوتاه کرده بود، موهاش هم بخاطر بیماری ریخته بود. خیلی ضعیف شده بود اما چشماش هنوز همون نور رو داشت و با نگاهش دلگرم بودم.

وقتایی که میرفت دکتر و برمیگشت حس میکردم مدتی میخواد تنها باشه. نگاهش رو میدزدید و نمیخواست چشماش رو بدون نور ببینیم.

چند دقیقه‌ای کتاب میخوند و وقتی سر از کتاب برمیداشت چشماش میدرخشید مثل قبل. شعله نیمه جون امید همه‌مون دوباره جون میگرفت.

بیست و دوم همون فروردین بود که شب به مناسبت تولدم برام جشن گرفت و بهم هدیه داد و شب با دلگرمی همون نگاه کنار هدیه‌هایی که ازش گرفته بودم خوابیدم.

صبح با صدای گریه اطرافم بیدار شدم

برای همیشه اون چشم ها بسته شدند.

بعضی وقتا که احساس تنهایی میکنم چشمام رو میبندم و چشمای خندانش رو تصور میکنم با همون خطوط با همون نور.

 

#یادداشت_های_یک_تبعیدی