گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

تعطیلات قبل از امتحان

جمعه صبح بود همینجوری که روی تختم توی خوابگاه خوابیده بودم قیمت بلیط های هواپیما رو چک میکردم، یه بلیط گرفتم و به خونه هم خبر ندادم، دل تو دلم نبود تا اینکه صبح پنجشنبه وسایلم رو برای رفتن آماده کردم، ساعت دوازده از خوابگاه اومدم بیرون به سمت ترمینال 2 فرودگاه مهرآباد. پرواز سر موقع ساعت 15 بود. ساعت 4 رسیدم شیراز اومدم به سمت فسا، توی راه برای اینکه مطمئن بشم مامان اینا خونه هستند، زنگ زدم خونه. خیلی خوب رسیدم در خونه با تلفن زنگ زدم خونه و زنگ در رو هم زدم. مامان گفت کجایی گفتم طرفای کوی دانشگاه همینجا بود که یوسف هم ایفون رو جواب داد و گفتم حسینم، گفت حسین کیه؟ گفتم ما چندتا حسین داریم؟ اینجا بود که شگفتی خانواده رو برانگیختم. 

بماند بقیه اش ...

1395/03/06

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

فرهنگ های مختلف

صبح بود، من و سهیل رفته بودیم بیرون زمانی که داشتیم برمیگشتیم، متوجه شدیم که ساعت 11:30 هست و رفتیم دانشکده هنرهای زیبا سهیل رفت سلف دانشکده و منم رفتم بوفه هنر. با رضا بر خورد کردیم و گفت که یه نمایشگاه برگزار شده از فرهنگ های مختلف و دانشجوهای دانشگاه خودمون که از کشورهای دیگه هستند مسئولش اند.

خلاصه رفتیم، خیلی برام جالب بود، از کشورهای مختلف، عراق، مصر، هند، سریلانکا، افغانستان، پاکستان، ژاپن، اندونزی، چین، فلسطین و ... اومده بودند.

این فقط روایتی از یک خاطره بود.

۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

هدف زندگی

با چند تا از بچه‌های دانشکده به نمایشگاه کتاب رفته بودیم و داشتیم داخل غرفه‌ها گشت می‌زدیم(البته من چند تا کتاب رو از قبل یادداشت کرده بودم که بگیرم) و همین‌جوری می‌چرخیدیم که یه دفعه چشمم خورد به انتشارات صدرا. رفتیم داخل و نگاه به آثار شهید مطهری مینداختیم که یه کتاب خیلی به نظرم جالب اومد. کتاب هدف زندگی شهید مطهری که ازنظر حجم کم ولی ازنظر محتوا جزء سنگین‌ترین کتاب‌های شهید مطهری محسوب میشه.
خلاصه اونجا بود که به این فکر کردم که واقعاً خیلی از ماها هدفمون رو از زندگی مشخص نکردیم و نمی دونیم داریم به کجا میریم. فراموش کردیم که این دنیا قرار نیست بمونه و ما هم قرار نیست توی این دنیا بمونیم. پس سعی کنیم درست زندگی کنیم.
بعد از خواندن کتاب هدف زندگی نگاه من نسبت به زندگی عوض شد.
دوستان کتاب بخوانید کتاب...

۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۲ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

اکران بادیگارد

ساعت 19 بود و من اصلا یادم نبود که باید برم سینما آزادی آخه با یکی از رفقا قرار داشتم برای تماشای فیلم بادیگارد. روی تخت دراز کشیده بودم که ناگهان صدای زنگ گوشی رو شنیدم تا اسمش رو دیدم تازه شستم خبردار شد که یادم رفته برم سینما، جواب دادم گفت کجایی؟ منم گفتم توی راه. خلاصه خیلی سریع لباس پوشیدم اومدم به سمت مترو انقلاب خیلی خوب خودم رو رسوندم، زودتر از خودش رسیدم.

خلاصه اونجا هم داستانی بود رفتیم داخل و فیلم شروع شد و فوقع ما وقع.

بعد از دیدن فیلم گریه می کردم و حس خوبی داشتم اما متاسفانه توی تهران این حس رو بیشتر از 30 ثانیه نگهداری هنر کردی، خلاصه بعد از دیدن فیلم یه انقلاب فکری در من شکل گرفت که باید از فردا یه سری کارها رو انجام بدم و یه سری کار ها رو حذف کنم و...

الآن که دارم این رو تایپ میکنم یادم نمیاد اون تصمیم ها حتی چی بود.

یاد صحبت یکی از عرفا افتادم که شما اگه داغ بشی بالاخره سرد میشی، اما اگر پخته بشی ممکن سرد بشی اما هیچ وقت خام نمیشی.

تاریخ خاطره: 95/1/19

۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰